دیدگاه خانم فرانک وکیلی فر
مدتیه اوضاع مثل قبل نیست، فرق کرده است، انگار مخشان عیب کرده، کارگرا. یه جور ناجوری بی هوش و حواس شدن بدبختا.
خیلیهاشان صبحها که میآیند کارخانه، رنگ به رخسار ندارند. عین روح شدن؛ گچی و مات با چشمهای مضطرب و وق زده.
تولید دارد افت میکند. همه چیز مثل قبل است، اما...
منتظر فرصتی هستند چند نفری دور هم جمع شوند، سرهاشان را توی هم ببرند، بعد یواشکی دور و بر را بپایند. بعدش وقتی مطمئن شدن موشی درکار نیست بی سر و صدا دنبال کار خودشان بروند ...
همه این دردسرها از روزی شروع شد که آن برگههای لعنتی را پر کردن. فرم جمعآوری اطلاعاتی مثل طرز فکر و احساسات و طرز تلقی از مسائل و... این شد بلای جانشان.
باید کاری، حرکتی، چه میدانم کمکی کنم ترس از بیکار شدن، بالا رفتن استاندارد، ترس از عدم رضایت مدیریت توی دلشان از بین برود.
کاش مدیر بودم، قبل از دادن فرمها با چند مشاور مدیریتی و آموزشی هماهنگ میکردم. جلسات آموزشی و توجیهی میگذاشتم برایشان. لابهلای این جلسات و برنامهها دستشان میآمد اگر اطلاعاتی از آنها خواسته میشود و اگر فرمی میدهند پر کنند، برای بهبود وضعیت روانی و جسمیشان است. برای این است که بهتر بفهمم دردشان را، با نگرش وسیعتری پیش بروم، هم برای مطلوب شدن شرایط آنها و هم کارخانه.
اما من که مدیر نیستم. راستی... آن برگههای لعنتی... دلم شور میافتد، خون تو شقیقههایم میکوبد، مدتیه اینجوری میشوم. نکند... وای خدایا چقدر میترسم.
- پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ب.ظ